سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از نشانه های فقه، بردباری و دانش و سکوت است . سکوت دری از درهای حکمت است . سکوت، محبّت می آورد و راهنمای هر گونه خیری است [امام رضا علیه السلام]
حرفها و خاطره های من و عشقم

چهارشنبه: 24 شهریور 89

صبح حدود ساعت 8 بیدار شدیم. عشقم یه سر رفت بیرون، مواد صبحانه (نان،+عسل+تخم مرغ+پنیر+کره و شیر ) خرید و برگشت. منم دوش گرفتم و آب جوش آماده کردم.

بگم براتون که من وقت نکرده بودم آرایشگاه هم برم، اینه که قبل از اینکه عشقم بیاد رفتم تو اتاق و شروع کردم به تمیز کردن ابروهام با موچین و پشت لبم رو با نخ بند انداختم. چه شود!!!

صبحانه را خوردیم و راهی شدیم. عشقم یه دوری تو محوطه دریاکنار زد تا من اون مجتمع و ببینم. تا سمت تله کابین هم رفتیم. آنقدر شلوغ بود که نگو. بعداً فهمیدیم که همون روز و همون موقع، یکی از دوستای عشقمم همون دریاکنار رفته! خوب شد ما رو ندیدا والا چی می شد؟؟؟ حسابی لو می رفتیم. عشقم میدونی که کیو میگم: همون که خیلی پر حرفه، ول نمی کنه ، یه ریز میگه!

رفتیم و رفتیم تا به شهر رویان رسیدیم. همچنان داشتیم به راهمون ادامه میدادیم که یه تابلو نظرمونو جلب کرد: آبشار آب پری ، یه کم که بالاتر رفتیم ، عشقم دور زد و پیچید تو همون خیابان فرعی که به آبشارآب پری میرسید،؛ وای چه جنگلی، بینهایت زیبا بود، گفتیم کاش واسه ناهار یه چیزی می گرفتیم و میومدیم همین جا می خوردیم! چی بود!!!! کلی خانواده نشسته بودن . . . دوباره دور زدیم و گفتیم فردا میایم هم اینجا را خوب می گردیم و هم ناهار می آریم بخوریم. اینه که سریعتر رفتیم تا به ویلای خوشگل و قشنگ برادر عشقمینا تو شهر رویایی نور رسیدیم.

ساعت حدود 3 بعداز ظهر بود و ما هنوز ناهار نخورده بودیم. عشقم منو صاف برد به یه رستوران خیلی خیلی خوب و شیک،‏رستوران کاسپین. آخه عشقم با خانواده خودش و یکی از دوستاشون که تازه نامزد کرده بودن، هفته قبل یه سفر دو سه روزه اومده بودن اینجا و از این رستوران خیلی خوشش اومده بود. اونجا من کباب ترش سفارش دادم، تا حالا نخورده بودم ببینم چیه و عشقم مثل همیشه یه قزل الا، سالاد سلف سرویس بود و ما هم کمی سالاد و ماست و زیتون و دوغ محلی و غیره رو میزمون چیدیم. ( البته همش سلف سرویسی حساب نمی شدا! ) یه کم از غذای من اضافه اومد، مثل بچه دهاتیها درخواست یه ظرف خالی کردم. یادم نیست قبل از غذا چی خوردم که یهو اشتهام کور شد!!! کباب ترشامو ریختم تو ظرف و گذاشتم توی نایلون. وقتی داشتیم می رفتیم به سمت ویلا، یکی دوتا فروشگاه لباس دیدیم و دلمون لباس خواست. آخه عشقم دست لباس خریدنش ملسه! یعنی بجز من، عاشق لباس خریدنم هست (من که میدونم، اونم اگه با من باشه، بیشتر لذت میده). برای من یه کاپشن خیلی خوشگل فانتزی از فروشگاه مستر پیچ خرید. نمیدونین چقدر خوشگل و با کلاسه، آخه من و عشقم یه کتونی فانتزی خیلی خیلی خوشگل و یه شلوار جینفوق العاده از اسپانیا، مادرید، (بعله ام- بعله ام، خاطرات اسپانیا رو هم بعداً می نویسم میذارم تا بخونین) خریدیم. عشقم گفت این با اون ست لباسات خیلی خوشگل میشه. واسه خودش هم یه شلوار ورزشی آدیداس با یه شلوارک سفید و یه جفت کتونی راحتی خرید.آخه نمی خواست کتونی اسپانیائیاش خراب بشه! 

دلش موند پیش یه کت تک کبریتی کرم-قهوه ای، خیلی اندازش نبود، به خاطر این دل دل می کردیم که بالاخره هم نخریدیم. حتی چند بار دیگه هم روزای بعد رفتیم، ولی جداً فیت تنش نبود.

خلاصه، بگم براتون که رفتیم توی ویلامون! وای چه آرامشی! بعد از این همه مدت بیرون بودن و تو ماشین بودن و خونه مردم رفتن، حالا مثل این بود که به خونه خودمون رسیدیم. بلافاصله همدیگرو بغل کردیم و همدیگرو عمیق عمیق بوسیدیم. یه خورده بعد پا شدیم دوباره رفتیم بیرون، میوه و چیپس و ماست و از همه مهمتر، آبجو الکلی خریدیم. (فکر کردیم خارجه!) واقعاً از یه سوپر مارکت که تمام ملزومات صبحانه فردا رو هم خریدیم، دو سه تا هم آبجو الکلی زیرخاکی خریدیم. واسه شام چیز خاصی نداشتیم.

همون چند تا تکه کباب ترش  که از ظهر مونده بود، بعلاوه چیپس و ماست . عشقم چند تا فیلم آورده بود، اسم نداشتن! بساطمونو روی میز چیدیم و کنار هم روی مبل چرمی خیلی راحتی که روبروی تلویزیون بود، نشستیم و مشغول شدیم به خوردن و آشامیدن ، و البته تماشای فیلمهایی که اصلاً مجاز نبود!

دیگه خیلی یادم نیست، یادمه یه کم هر دومون مست شده بودیم، یادمه عشقم منو بغل کرد و به اتاق خواب برد. اون اتاق خوابی که تقریباً مایل به سمت دریاست. یه خورده بعد، خوب یادمه من بی اختیار زدم زیر گریه! اعصابم از دست مدیرم و حرفاش خورد شده بود! به عشقم گفتم که جداً می خوام استعفا بدم، عشقم دلداریم می داد و به حرفام گوش می کرد. گفت : تصمیم دارم خودم یه شرکت بزنم، با برادرم و یکی دو نفر که ایرانی نیستن! اینه که بهتره یکم دیگه تحمل کنی! نهایتاً 2 – 3 ماه دیگه! یادمه یه کم آروم گرفتم. و یادمه هردومون سعی می کردیم نخوابیم. یعنی دلمون نمیومد بخوابیم.

ولی بقیه شو یادم نیست،‏فکر کنم خوابیدیم!!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/17:: 10:44 عصر     |     () نظر